خدمات مشاوره و روانشناسي ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید. اميدوارم از مطالب آن استفاده كامل ببريد و مرا از نظرات خود مطلع كنيد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:36 :: نويسنده : اصغري
سالها پیش در كشور آلمان، زن و شوهری زندگی میكردند. آنها هیچگاه صاحب فرزندی نمیشدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر كوچكی در جنگل، نظر آنها را به خود جلب كرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر میكرد به هر دوی آنها حمله ميكرد و صدمه میزد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمیشنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر كوچك ' عضوی از ا عضای این خانوادهی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی میكردند. سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایهی مراقبت و محبتهای آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مأنوس بود. در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامهی كاری برای یك مأموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بیاندازهای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مأنوس شده بود، ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگیاش دور شود. پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغوحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغوحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینههای شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغوحش سپرد و كارتی از مسوولان باغوحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید. دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش میرفت و ساعتها كنارش میماند و از دلتنگیاش با ببر حرف میزد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد. بعد از شش ماه كه مأموریت به پایان رسید، وقتی زن بیتاب و بیقرار به سرعت خودش را به باغوحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد میزد: عزیزم عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز، به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید. ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر كرد: نه، بیا بیرون، بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی، بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یك بچه گربه ' رام و آرام بود. اگرچه ببر مفهوم كلمات مهرآمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود، نمیفهمید، اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه كردن محبت، یك دل ساده و صمیمی كافی است، تا از دریچهی یك نگاه پرمهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند. عشق و محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم برهم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزههای خلقت است بطوری که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده، تفاوتی درخشان و ستودنی، چشمگیر است. محبت همان جادوی بینظیری است كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب میكند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست. بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد. در كورترین گرهها، تاریكترین نقطهها، مسدودترین راهها، عشق بینظیرترین معجزهی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مسألهی پیش روی تو چیست، ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسختترین قفلها با كلید عشق و محبت گشودنی است. نظرات شما عزیزان: موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |